(این یادداشت را چهارده سال پیش نوشتهام.
گمانم همانوقتها هم در همین وبلاگ منتشرش کردم. امروز دوباره یادش افتادم و
خواندمش... باید بگویم حالا بیشازحد احساساتزده بهنظرم میآید، اما هنوز دوستش
دارم. فکر کردم بازنشرش کنم همینجا، شاید بهرغم احساساتزدگیاش شما هم از
خواندنش بدتان نیاید.)
درخت خرمالو به اندازهی آدمها عجیب
است؛ شاید هم بیشتر... میوهاش که حتماً بیشتر از آدمها عجیب است.
تقریباً چهار سال با درخت خرمالو زندگی
کردم؛ یک سالش را با دو درخت خرمالو.
یکیش و همان اولی، در حیاطِ جایی بود
که یک سال در آن درس خواندم و سه سال کار کردم و تمرین؛ و یاد گرفتم و از دست دادم
و فراموش کردم و سعی کردم فراموش کنم، همانقدر که سعی کردم یاد بگیرم. بد و خوبش به
کنار، بخشی از بُن ِ من حول و حوش آن درخت خرمالو شکل گرفت.
دومین درخت خرمالو، از پنجرهی اتاقم،
از وقتی خانهبهدوشی سراغمان آمد همسایهام شد.
اولی را چشیدم و دومی را نه...
فهمیدهام که گسی خرمالو بیشتر در پوستش
است (در تمام جانش هم هست، حالا کمتر یا بیشتر). برای همین، مثل پرتقال قاچش میکنم
تا دلش را ببینم. پرههای داخلش شبیه پرههای نارنگی هستند و لطافت کودکانهای
دارند. همه میدانیم؛ و میدانیم که درست مثل بچه در غشای نرمی پوشیده شدهاند.
همیشه دوست دارم پرهها را تمیز کنم و به تماشایشان بنشینم.
خرمالو خوردن و انار خوردن، برایم آیین
خاصی دارند؛ روزگاری پرتقال خوردن هم آیین پیچیدهای داشت؛ پرتقال را باید مثل سیب
پوست میکندم. پوستش را میبستم به نخی پلاستیکی و بیرنگ و از سقف آویزان میکردم.
مثل روبانی که روی نوک چاقو کشیده باشی ـ پوست پرتقال ـ پیچ میخورد و حلقه میزد
و در تاریک روشن اتاقم که میآمدی کلی پوست پرتقال میدیدی که در آسمان شناورند.
خودم هم یادم رفته اول افسانهی پرتقال خونی را نوشتم و بعد این کار را کردم، یا
اول آسمان اتاقم پرتقالی شد و بعد افسانهی پرتقال خونی رانوشتم. مهم هم نیست...
انار را، باید بنشینم ـ دستهایم را
تمیز شسته باشم، موسیقی خوبی انتخاب کرده باشم ـ چهار قاچش کنم و اول کمی به دانههایش
خیره شوم. وقتِ دان کردن، هیچ دانهای نباید روی زمین بیفتد. اگر افتاد باید
بردارم و بشویم و بیندازمش توی کاسه. هر چه تعداد بیشتری دانه لمس شود، بهتر است.
تا حد ممکن از آن پوست سپید انار هیچچیزی نباید بین دانهها بیافتد. دان که شد
همهی انار، باید زیر آب بگیرم کاسه را... خون سرخش کمی میرود توی آبها ولی
خونش، خون نیست. بعد باید گلپر قهوهاینارنجی را با نمک سپید رویش بریزم، همه را
آرام با قاشقی هم بزنم، یا بهتر با دست...
بعدش میشود انار را گذاشت توی یخچال یا
داد دیگری بخورد. این انار را میشود نخورد و فقط تماشا کرد و فکر کنم باید خیلی
خوشمزه باشد اگر محبوبی بخوردش. گاهی هم باید تا دانهی آخرش را چشید، مثل وقت
تنهایی؛ اما آنچه لذت دارد ـ حتی بیشتر از ترش و شیرین ِ انار و تلخی لطیف گلپر و
زبری دانههای استخوانی ـ پوستِ دست است
که حال عجیبی میگیرد بعد از دان کردن انار. یکجور لطافت غریب و قریبی میگیرد پوست.
انگار که پوست نو باشد ولی نباشد.
لطافت پوستِ انار خورده، حس همان گسی
خرمالو را برایم دارد. مثل همان دهانی که انگار کاغذ دیواری کرده باشندش. اما اصلا
کاغذ دیواری ِ بدطعمی نیست؛ خودتان بهتر میدانید (گسی خرمالو را میگویم). هیچوقت
معلومم نشده خرمالو دقیقاً چه طعمی دارد؛ آخر هیچجا توی کتابهای درسی یادمان
ندادند کجای زبان است که گسی را حس میکند. اصلاً شاید گسی تنها طعمی است که زبان
حس نمیکند. گسی را دندانها و دهان بیشتر حس میکنند. گسی، دندانها را در آغوش
میگیرد و میچسبد به همه حرفهای آدم... هم تلخ است و هم نیست. مثل چسب میماند
که چسبیده باشد روی پوستِ دست، اما نه
آزاردهنده. شاید اصلاً مثل دستی میماند که با آن گِل ِ رُس مشت و مال داده باشی (مشت
و مال دادن گل رس را دوست دارم. قدیمها خیلی خوب ماساژ میدادم. مثل همیشه باید
موسیقی خوب انتخاب میشد و بعد انگشتها روی تکتک عضلهها شروع به رقصیدن میکردند.
یادم نیست چند وقت است انگشتهایم را نرقصاندهام... مشت و مال دادن گِل رُس را
خیلی دوست دارم. آن سالها گِل را مشت و مال میدادم و بعد مینشستم و وقتی
استادمان با آن قالبِ صورتِ عروسکیها را درمیآورد کیف میکردم. کنار آن درخت
خرمالوی وسط حیاط...)
آیین ِ خرمالو خوردن، سادهتر از انار
خوردن به نظر میرسد.
باید خرمالو راباز کرد (اول باید تاج
سبز ِ سرش را به آرامی برداشت) بعد دانهدانه پرههایش را از آن غشای شیرین که گاهی
دانههای سیاه ریز یا درشت دارد، بیرون آورد (شاید هم گسی ِ توی تن خرمالو به
خاطر همان دانههای سیاه باشد). بعضی وقتها باید یک پره را تو دست گرفت و لطافتش
را حس کرد. آنها دلهای خرمالو هستند؛ پرند از راز... آن هم در شهری مثل شهر ما که
خیلی خانهها یک درخت خرمالو دارند. درخت صبور و مهربانی است.
خرمالو خیلی امیدوار است. مثل گُل یخ
امیدوار است. گل یخ شعریست که لیلی میسراید. دلش را مجنون شکسته و رنگش پریده.
عطر خوشش صداقتیست که مجنون نداشت و لیلی داشت؛ اما دیوانگی مجنون را به رُخش
نکشید (مجنون دیوانه بود، مجنون نبود که)؛ کاش به پایش هم نمیسوخت.
یاد حافظ میافتم که میگوید:
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست / گفت با منشین کز تو
سلامت برخاست
مجنون مرام نداشت. یادم آمد که سال اول دانشکده
این را سر کلاس دکتر سجودی گفتم. دکتر "فرزان سجودی"، استاد عزیزی که یک
دنیا درسهای خوب داد و هیچوقت فراموشش نخواهم کرد. ایشان گفتند میتوانی توضیح
بدهی چرا مرام نداشت؟
* * *
همه میگویند عشق ِ لیلی و مجنون، عشق ِ
جان بود و نه تن. اما خودِ نظامی از عشق ِ تن میگوید، وقتی که بعد عمری لیلی
مجنون را به خویش میخواند، و نظامی میگوید:
مهمان عزیز دید برخاست / از پیشکش خودش بیاراست
از حلقهی زلف و چنبر دست / دستارچه داد و طوق بَربَست
چون دید که دلخوش است و خاموش / گردش ز کُلاله عنبرین پوش
سرهنگی درگه دلش داد / وز بازوی خود حمایلش داد
در سینه کشیدش آنچنان چَست / گفتی دو گل از یکی گره رَست
بی زخم کرشمه بست کردش / بی باده بهبوسه مست کردش
لام و الفی گسسته از بند / شد لام و الف ز روی پیوند
دو خطِ مقوّس روانه / شد دایرهی تمام خانه
مرغی نه شگفت اگر دو پر یافت / با عدل ترازویی دو سر یافت
دو شمع گداخت در یکی طشت / جان بود یکی، یکی جسد گشت
افتاد دو رشته در یکی تاب / پر شد دو صراحی از یکی آب
بستند دو حلقه بر یکی در / رستند دو دیده بر یکی سر
دوری ز ره دو قطب شد دور / گشت آینهی دو صبح یک نور
پیچیده به هم دو یار دلسوز / ماندند چنان یکی شبانروز
این بیخود و آن ز خود رمیده / مرغ ِ غرض از میان پریده
چون باز خود آمدند از اینحال / شاهین شده بود و شه بهدنبال
خاتون بهدر آمده ز خرگاه / سلطان بهیزک نشسته بر راه
در این ابیات، مگر نظامی جز از رقص تن
میگوید در لفافهی استعارهها؟ اینکه توی سر ِ ما فرو کردهاند عشق فقط عشق
آسمانی، شوخی نباشد اگر، فریب که به نظر میرسد!
عشق بوسه است، نه خیال. آتش است، نه فقط
گرما و نور. نظامی هم این را میدانسته، وگرنه دو یار دلسوز یک شبانروز پیچیده به
هم نمیماندند؛ این را میشود به وضوح دید، هر چه هم "مرغ غرض" به اصرار
غرضورزانهی دیگران، بخواهد مثل پردهای جلوی چشم آدم را بگیرد.
لیلی عاشقی میکند، باری مجنون دیوانه
شده.
(کاش شما میدانستید که تا این خط را سر
بگیرم، نیم ساعت کجا بودم. دستهایم هنوز خاکیاند. رفته بودم بین یک تپه کاغذ دنبال
یادداشتهای چند سال پیش. میخواستم قولی را که داده بودم، امروز عملی کنم. به دکتر
سجودی قول داده بودم آنچه دربارهی مجنونِ بیمرام گفته بودم، یک جا بنویسم. نشد
آن روزها؛ حالا میخواستم بنویسم، اما همهچیز یادم نبود. حوصله هم نداشتم از اول
شروع کنم. رفتم دنبال یادداشتهای قدیمی... و چه خاطراتی زنده شدند. عکسی که از
میان دهها عکس ِ رفته، گوشهای نجات یافته، پنهان شده بود و امشب دوباره پیدا شد.
دستنوشتههای آن روزها. یادداشتهای «شبکهی تارعنکبوتی رنگین» و نقشهی زمانی که
کشیده بودم تا یادم نرود از کجای داستان رفتهام داخل و از کجا باید بیرون بیایم.
طرحهای اولیهی نمایش «آخرین وسوسهی مسیح»، شعرهای زرد شده، کارتپستالهای
قدیمی و یادداشتهای دوستانی که امروز هر کدام زندگی زیبایی دارند، تحقیق برای فلان
درس و زنده شدن کلی خاطره با دوستان دانشگاه از سر همان تحقیق، شعری که رفیقی سر
کلاس خواند و خیلی زیبا بود، نقاشیهایی برای یک داستان، حتی پارههای سروش کودکان
که تا بیست سالگی میخواندم و درسهای گیتار معلمی که روانشناس شده فکر کنم و
چقدر دستخطِ دیگر... دستِ آخر آنچه دنبالش بودم هم پیدا نشد که مثل آن روز بگویم
چرا مجنون دیوانه بود.)
مجنون دیوانه بود که روزی عاشق همشاگردیش
شد، اما به جای آنکه عین آدم بایستد جلوی آن همه مشکل، سر به بیابان گذاشت. لیلی
مجنونتر از هر بید مجنونی که طوفان هم نمیشکندش ایستاد و صبر کرد. ابنسلام که
آمد و لیلی که باز محکم ایستاد و تن به زور نداد:
داماد نشاطمند برخاست / وز بهر عروس محمل آراست
چون رفت عروس در عماری / بردش به بسی بزرگواری
او رنگ سریر خود بدو داد / حکم همه نیک و بد بدو داد
روزی دو سه بر طریق آزرم / میکرد بهرفق موم را نرم
با نخل رطب چو گشت گستاخ / دستی بهرُطب کشید و بر شاخ
زان نخل ِ رونده خورد خاری / کز درد نخفت روزگاری
لیلیش چنان طپانچهای زد / کافتاد، چو مُرده مَردِ بخرد
گفت ار دگر این عمل نمایی / از خویشتن و زمن برآیی
سوگند به آفریدگارم / کآراست بهصنع خود نگارم
کز من غرض تو برنخیزد / ور تیغ تو خون من بریزد
چون ابن سلام دید سوگند / زآن بت به سلام گشت خرسند
دانست کزو فراغ دارد / رو سوی دگر چراغ دارد
لیلی بود که عاشق بود. لیلی بود که
مجنون بود. تا همانجا هم فقط رفته بود چون "هر کو ز قبیله گشت عاصی/ بیرون
فتد از قبیله خاصی". باری، لیلی کوهوار ایستاد.
حالا هر چه نظامی بگوید:
تا ظن نبری که بود مجنون / زین شیفتگان که بینی اکنون
بله... مجنون از عشاق امروزی نبود
"بیگانه ز عقل و از ادب دور"؛ "زیبا سخنش چو سکهی زر" و
" بیت و غزلش چو لؤلؤ تر" بود. اما هر چه بود مجنون، عاشق ِ عاشق
نبود.
خود نظامی است که بعد میگوید:
میکرد ز طبع دست کوتاه / معشوقه بهانه بود در راه
پس مجنون در پی چه بود؟ دنبال هر چه
بود، آن، عشق ِ لیلی نامش نبود. لیلی بود که عاشق بود. مجنون کاسه به دست ایستاده
بود زیر آسمان به امید ابری... لیلی خودش چشمه بود. مجنونْ سر به هوا و لیلی دلِ
زمین.
مجنون هر چه بود، لیلی انسان بود.
و همین پسر ِ خوب است که کام میگیرد و
میگریزد!
و لیلیست که پاکباخته میشود مثل همان
قمارباز ِ ابوسعید...
حالا همه اشکفشانیها را گذاشتهاند
برای مجنون!؟
نخیر! لیلی بود که مجنون بود. لیلی هر
چه داشت گذاشت پای نرد عشق؛ مجنون اما برگی در آستین پنهان داشت. لیلی هم برای بُرد آمده بود، اما
قرار نبود مجنون شریک دزد و رفیق قافله باشد. لیلی ایستاد پای صخره و مجنون چشمبسته
پرید و آغوش لیلی باز بود. مجنون ایستاد پای صخره و لیلی پرید و مجنون بود که جا
خالی کرد.
مجنون نشست و لیلی هم. هر دو خاموش. و
چه استادانه، نظامی چنین زیبا تصاویر را میسراید:
عشق آمده سوخته سپندی / بر هر دو زبان نهاده بندی
حیران شده آن دو نقش پرگار / مانند دو نقش بر دو دیوار
دل پر سخن و زبان گرفته / چون بلبلهی دهان گرفته
آوازهی عشقشان جهانگیر / وآواز عتابشان دهانگیر
تا در شب انتظار بودند / چون شمع زبانهدار بودند
حالی چو بهم رسیده گشتند / چون شمع زبان بُریده گشتند
تشنیع زبان زیادهکوشیست / توقیع شناختن خموشیست
تا دور بُوَد خزینه از زَر / بیقفل بود خزانه را در
چون زر بخزینه در نهادند / قفلی بخزینه برنهادند
لیلیست که باز قفل برمیدارد. لیلی
عاشق است و خود چشمه، ولی تشنه، که میگوید:
کای سوسن صد زبان چه بودت / کاندیشهی من زیان نمودت
بلبل چو سخنسگال باشد / بیگل همه ساله لال باشد
چون بیند روی گل بهبُستان / گوید نه یکی، هزار دستان
...
یعنی که تو تا مرا ندیدی / آواز بر آسمان کشیدی
وامروز که هست روز پیوند / بر درج دهان نهادهای بند
لیلی تلخی خرمالو را از رنگ زردش درمییابد...
مجنون، آفتاب زیاد خورده اما هنوز کال است انگار!
بهانه است که مجنون میآورد؟ شیرینزبانی
ِ آغاز و تلخی پایان...:
من خود کیام و مرا چه خوانند / جز سایهی تو مرا چه دانند
خود را بهشمار ِ هیچ دانم / کز هیچکسی به هیچ مانم
...
من نیستم آنچه هست با توست / این نقش خیال تُست با توست
چون من توام این دو پیکری چیست / چون هر دو یکیست داوری
چیست
هیکل دو ولی یکیست بنیاد / چون لام الفی که لامالف باد
اینجا من و آن دگر نگاریست / وآنجا تویی آن دگر عیاریست
نِینِی غلطم یکیست خانه / کآشوب دویی شد از میانه
آمیختهایم هر دو باهم / آمیختنی چو زیر با بم
چنگی که به چنگ بر کند ساز / بی زیر و بمش نباشد آواز
...
من جنس توام بهم نشانی / یکتا کنم از دو آشیانی
بنویس دو حرف در یکی نام / گو قطره دو باش در یکی جام
یک در دو مزن اگر حریفی / یک را به یکی زن ار ظریفی
لیلیست که صبوری میکند باز. لیلیست
که "بهکرشمههای مستش، بر عقد گهر علاقه بستش".
اما مجنون دنبال عشق نبوده انگار...
سرزنشاش نمیکنیم؛ که هنوز کاسهاش به دست است و چشمش به آسمان. باری :
هر کس به نوالهایست در خور / یک را به جگر یکی به شکّر
سودازده را جگر نسازد / صفرازده را شکر نسازد
و مجنون است که دیوانگی میکند:
مجنون ز چنان نظاره کردن / زد دست به جامه پاره کردن
مجنون است که میگریزد:
زد نعره و راه دشت برداشت / تیغ از سر و سر ز طشت برداشت
پس دیگر چه میخواست که از عشق هم میگریزد؟
هر چه هم بهانه بیاید در آن جملاتِ بعد که عشق را نباید هوایی کرد، نمیشود پذیرفت.
عشق باید که زمینی باشد. افسانهی دَردخواهیست
آنکه میگوید عاشق به وصال که رسید عاشق نیست. عاشق در وصال است که تازه عاشق میشود.
تا پیش از آن نامی بیش نبوده... عشقْ زمینی که نباشد، بادِ هوا نیست؟
اصلا عشق ِ به چه بود عشق ِ مجنون؟ عشق
ِ به لیلی بود یا عشق ِ به جنون که لیلی را هم رها کرد؟
شاید بگویند عشق را نمیشناسم که مجنون
را سرزنش میکنم. نمیدانم چه باید پاسخ بدهم.
باری، مگر عشق جز در معشوق است؟ عشقی که
در معشوق نباشد، عشق هم اگر باشد، حداقل عشق به معشوق نیست؛ عشق به هر چه باشد...
که معلوم نیست. عاشق ِ عشق ِ مجهول، محکم جاهلیست.
مجنون، عاشق بیابان بوده نه عاشق لیلی
انگار.
و لیلی است که میبازد و با درد عشق میماند
و جانش دیگر تاب نمیآورد (رک و رو راست، معشوق ِ لیلی تو زرد از آب درآمد!)
خزان زد به لیلی ِ عاشق:
در معرکهی چنین خزانی / شد زخمرسیده گلستانی
لیلی ز سریر سربلندی / افتاده به چاه دردمندی
شد چشمزده بهار باغش / زد باد طپانچه بر چراغش
...
شد بَدر مَهیش چون هلالی / وآن سرو سَهیش چون خیالی
سودای دلش بسر برآمد / سرسام سرش به دل در آمد
گرمای تموز ژاله را بُرد / باد آمد و برگ لاله را بُرد
دریغا لیلی... که سوخت؛ عاشق مُرد، ولی
سوخت.
حالا هر چه مجنون بر سر گورش زار هم
بگرید؛ باران دیگر نه از آسمان که از چشمانش ببارد... چه سود؟
باری مجنون هم میرود. سوخته میرود او
نیز... حالا هر چه هم زید در خواب لیلی و مجنون را با هم ببیند، به زعم من که
بزرگی لیلیست.
لیلی بود که مجنون بود در قصهی ما.
حالا قرنهاست که لیلی خوشترین عطر
زمستانهای عشق باختهی ماست. لیلی گل یخ است که زیباست و خزانزده. لیلیست که تا
چشم باز میکند آفتاب میگریزد و تنها میماند. اما هنوز هیچ طوفانی حریفش نیست.
لیلی زیبایی است در زمستانی بیعشق، مثل زیبایی برف، مثل همان چشمهای که بود و سالهاست
از آسمان فرو میریزد.
افسوس که نمیدانم زیبایی پاییز از کدام
عاشق است.
آخر خرمالو هم عاشق بوده انگار...
* * *
پاییز همیشه زیبا از راه میرسد، ولی برگها
مجنونوار میگریزند.
خرمالو اما، میماند. وقتی همه میروند،
خرمالو تازه جان میگیرد. خرمالو فرزندخواندهی پاییز و درخت است.
آدم دلش میخواهد خاطرهی خرمالوها را
بداند. شاید در همان خاطرهها بفهمد چرا خرمالو گس میشود.
بارها وسوسه شدهام که بفهمم این خاطره
را... مینشستم و به درخت خرمالوی وسط حیاط خیره میشدم. خیلی صبور بود. همهی سال
صبور بود. ولی سر خم نمیکرد هیچوقت... هر چه هم زهر پایش میریختند.
یادم آمد که آنروزها حیاط را که میشستند
تمام آن آب و کفهای شیمیایی میریخت توی باغچه. همیشه تنم میلرزید که نکند درخت
مسموم شود. یادم میآید که یکبار شعری هم برایش نوشتم که چه روزهایی قد کشیدن ما
را تماشا کرد و من داشتم زهر خوردنش را تماشا میکردم. فکر کنم آن شعر گم شد...
اما یادم هست که ما زیر آن درخت خرمالو
درس میخواندیم. شبها مینشستیم تو مهتابی و به سلامتی هم مِی میزدیم؛ ولی انگار
آنقدر مرام نداشتیم که یک بار هم به سلامتی درخت گیلاسهایمان را بالا ببریم.
همیشه صدای کورس سرهنگزاده میآمد و
گلپا...
کورس میخواند :
من مستم و مدهوشم شبگرد قدح نوشم
گلپا میخواند:
اشک من خودتو نگه دار نیا پایین منو
رسوا میکنی
آخه غم تو میون جمعی چرا تنها منو پیدا
میکنی
کورس
میخواند:
ای عاشقان در شهر شما شبگردم و دیوانه
بعد مرضیه هم میآمد که:
مِیزده شب چو ز میکده باز آیم
بر سر کوی تو من به نیاز آیم
چه بَزمی بود. نوستالژی گاهی یعنی همین!
نور از اتاق دیگری میآمد. شبها ما میرفتیم
(من و سیامک و محسن) پوسترهای تبلیغاتی میچسباندیم که پولی به جیب بزنیم. همیشه
تا دوی بامداد صبر میکردیم و بعد راه میافتادیم. پوسترها زیر بغلمان و یک سطل
سریش هم دستمان؛ میرفتیم سر پل تجریش و پیاده تا پایین، در و دیوار را پر میکردیم
از پوسترهای رنگی.
گاهی هم میرفتیم ونک و گاهی تختطاووس
و سهروردی.
صبح که میشد خسته و کوفته برمیگشتیم
خانهی ما. یادم آمد محمد هم بود. خانهی ما آن موقع پشتش یک انباری بود که شده
بود آتلیهی نقاشی... یادش به خیر! روی دیوارهایش من و محسن و سیامک نقاشی کرده
بودیم. نقاشی من خوب نبود، اما بچهها نقاش بودند. سیامک دانشجوی گرافیک بود و
محسن طراحی صنعتی. محمد و من بچههای تئاتر بودیم. صبح هنوز پلک به هم نگذاشته
باید میرفتیم دانشگاه. یادش به خیر... با محمد چه شلوغبازیها که در نیاوردیم.
برگشتنی میرفتیم آش فروشی میدان انقلاب و آش میخوردیم یا میرفتیم کافه فرانسه و
قهوهی دویست تومانی... عاطفه و سارا هم بودند. آنها کارگردان شدهاند. خیلی وقت
است که بیخبرم... از دانشگاه که زده شدم بیرون و بعد زدم بیرون، آرام آرام دور
شدیم از هم. اما هنوز رفاقتها سر جایش هست. هنوز گاهی از پشت سیمها صدای هم را
میشنویم.
ـ چه میکنی؟
ـ هیچ! دور خودم میچرخم...
این جواب من است.
چه روزهایی...
آنروزها هنوز در اتاق ِ آسمان پرتقالی
بودم.
بعد رفتم به اتاق ِ سبز کوچکم و همسایهی
یک خرمالوی دیگر شدم. آن خرمالو را زمستان بود که دیدم. هنوز حتی خانه فرش هم نشده
بود که رفتم آنجا. جلوی شومینه میخوابیدم که یخ نزنم. تا صبح جلوی آتش میچرخیدم
و کباب میشدم!
همانروزها سفری تلخ به سرزمین آفتاب هم
داشتم... البته نه آن سرزمین آفتاب دوردست!
خرمالو همه اینها را دید. پنجرهی اتاقها
هر دو جلوی چشم خرمالو بودند. خرمالو حتما میدید که چطور بیقراری میکردم و چطور
یکروز ایستادم کنار شومینه که فقط گلدان قشنگم رویش بود. بعد دستم را گذاشتم کنار
گلدان و آرام سُرش دادم... گلدان افتاد روی زمین و شکست. گفتم میروم... همان فردا
شال و کلاه کردم و چمدانم را بستم. خرمالو دید و آخرین کسی بود که خداحافظی کردم
با او.
داستان قطار و داستان سرزمین آفتاب که
حتی توی دی ماه هم گرم بود و داستان نشانی غلطی که داشتم و داستان آن ساختمان بزرگ
تودرتو و من که در راه پلهها در جستجو بودم و یک پایم ایستگاه قطار بود تا در
تهران از کسی نشانی بگیرم و یک پایم در آن ساختمان و داستان من که همان روز ساعت
سه بعد از ظهر بلیت برگشت گرفتم و تا دم
آخر چشمم به در ایستگاه بود و سیب گندهای که درسته قورت داده بودم و بعد سوار
قطار شدم و هیچکس نیامد که دست تکان بدهد و چیزی بگوید و من که تا قطار حرکت کرد چیزی
در گلویم شکست و سیب نبود انگار و انگار اناری پر آب بود که مثل ابر ترکید و به هم
کوپهایها گفتم کسیم مرده که دیگر چیزی نپرسند و بعد که رسیدم تهران، سرد ولی
آرامسرد که حداقل راهی را که باید میرفتم رفته بودم؛ داستانیهاییاند که درخت
خرمالو ندید. این داستانها را نخلها دیدند، همان روزی که یک چاه بزرگ نفت آتش
گرفته بود و دودش از همان یک ایستگاه که دهها کیلومتر زودتر اشتباه پیاده شده
بودم، آسمان را گرفته بود، انگار میخواست بگوید برگرد.
آن روز صبح که رسیدم، تاکسی اول اتفاقی
رفت پشت خانهی آسمان پرتقالی تا بعد برود به خانهی اتاق سبز. هنوز آرزو دارم به
خانهی آسمان پرتقالی برگردم. چه صبح سردی بود، حتی سردتر از دی ماه.
از تمام این داستان، خرمالو فقط اصل
ماجرا را دیده بود. اما اصل ماجرا، ماجراییست که خیلی پیشتر اتفاق افتاده و من
تعریفش نمیکنم، چون خرمالو هم آن را برای هیچ کس تعریف نمیکند.
خرمالوی اولی خیلی روزها را یادش میآید.
خرمالوها انگار همه خاطرات من را میدانند، اما من هیچوقت نفهمیدم خرمالوها چه
خاطرهای دارند که گس شدهاند.
نمیدانم... شاید هم اصلا... خب! فکرش
را که میکنم، میبینم خرمالوها دلایل زیادی باید داشته باشند برای گس شدن، اما
مطمئن نیستم.
خیلی فکرهای دیگر هم میآید سراغم. مثل
همان وقتی که رفتم دنبال یادداشتهای قدیمی و کلی یادداشت دیگر را دیدم؛ یکی از
یادداشتها شعر زیبایی بود که رفیقی سر کلاس خواند. دهانم باز مانده بود بس که آن
شعر زیبا بود. همه بچهها خوششان آمده بود. پرسیدم شعر را خودت گفتی؟ گفت نه! اول
فکر کردم دارد سرم را شیره میمالد. اما گفت که آن را در بایگانی شرکتشان لای یکی
از پروندهها پیدا کرده... یعنی چنان شاعری بین پروندههای بایگانی گم شده بوده؟
راستی! چه میشود که شاعرها میان
پروندههای بایگانی گم میشوند؟ یعنی شاعری رفته دنبال حقوق بازنشستگیاش و بعد یکهو
گم شده؟ اما شاعرها که بازنشسته نمیشوند... فقط ادای مردن در میآورند یک روز...
مثلاً، بابا بازنشست میشود. تازه او هم
که بعد از این همه سال بازنشست شده، هنوز تکلیفش مشخص نیست. راستش میترسم بابا
توی بایگانی شرکت بیمه گم بشود. آخر یک هفته میرود و میگویند هفت سال کارَت گم
شده! بابا هم عصبانی میشود. هفت سال کار بابا خیلی است. بابا سخت کار کرده آن هفت
سال را حتما... بابا همهی این شصت و چهار سال را سخت کار کرده... بعد به او میگویند
هفت سال کارَت گم شده!
یا مثلا مامان که بعد از سالها کار
بازنشسته شد (مامان در جانش یک شاعر دارد). اما هیچکس نیامد بگوید این همه سال
کار کردی، حالا خسته نباشی. مامان هنوز بعد از پنجاه و چهار سال جوان است. فقط
مامان بود که وقتی فهمید ویولن دوست دارم ذوق کرد. هر چند که من هم شاگرد خوبی
نشوم بعد و ویولن با گرد کولوفون که رویش ریخته و مانده، گوشهی اتاق خاک بخورد و
من چشمهایم را ببندم و هوا را در یک دستم آرشه کنم و سَرم را به چپ خم کنم و مثلا
کنسرتو ویلن 1041 باخ را با صدای هایفتز بنوازم! بعد توی دل خودم هم بخندم و بگویم
چه خیال اشرافییی!
خیال اشرافی اگر آدم بخواهد شعر هم بگوید
شاید خیلی اشرافی به نظر برسد. راستی! یادم رفت بگویم که قرن نوزدهم را خیلی دوست
دارم. اشرافشان را نه زیاد... خود قرن را دوست دارم. شاعرهای آن قرن چه شاعرهایی
بودند. گرچه قرن بیستم قرنی بود که شاعران زمین را المپ کردند.
شاعری که در بایگانی گم بشود، چقدر درد
می کشد؟
مثلاً همان شاعری که یکی از دوستانم
شعرش را پیدا کرده بود، چقدر درد کشیده بوده... یا میکشد؟
همان موقع هم هر چه فکر کردم نفهمیدم...
همه کنار شومینه نشسته بودیم توی کلاس.
تجریش بودیم. طبقهی دوم، رو به رودخانه. چقدر دلم برای آن کلاس تنگ میشود... برای
شبها پیاده برگشتن تا سید خندان.
زمستان بود.
زمستان، تجریش ِ برف گرفته خیلی
دلرباست.
در همان تجریش هم من سفری نیمه تمام با
خرمالوها داشتم. یک جعبه پر ِ خرمالو خریده بودم که از آسمان ببارد و ما بگذاریمش
توی فیلم. یادم رفته بود شیشهی محافظ دوربین را ببرم! مجبور شدیم صحنهی خرمالوها
را حذف کنیم. بعد ما ماندیم و یک جعبه پر خرمالو... تا چند هفته چقدر خرمالو... و
خیلیهاشان گسیشان رفت و یادم نیست چه کسی انداختشان توی رودخانه. کاش خودم این
کار را نکرده باشم. درست به خاطر ندارم. کاش خرمالوها قهر نکرده باشند.
البته بعید میدانم...
چند هفته پیش که خرمالوها را گذاشته
بودم توی بشقاب و داشتم پرههایشان را می چیدم کنار هم، انگار آشتی بودند هنوز...
که دهانم گس شد باز...
بله... چون یک لحظه فکر کردم که خاطرهی
خرمالوها توی دهانم پیچید. پرهی کوچکی تو دستم بود و خیره شده بودم به پنجره...
خرمالوهای دیگر یکدفعه گفتند آن پره را نخور. گفتم چرا؟ شما که همیشه میگویید
اگر دوستمان داری بخورمان. گفتند، نه... آن پره را نخور... آن پره شاعر شده...
خاطرههامان را مینویسد. بخوریش، خاطرههامان در بایگانی گم میشوند. پره را گذاشتم
تو بشقاب پیش باقی دوستانش... گفتم از کجا بدانم راست میگویید؟ گفتند خاطرهی خرمالوها
را بشنوی باور میکنی؟
...
چشمم هنوز سوی پنجره بود؛ درخت کاجی را
دیدم که گره خورده بود توی بلوطی.. یکی زرد بود و آن یکی سبز... یادم آمد پارسال
میخواستم از آنها عکس بگیرم.
9/9/1384
بامداد چهارشنبهای
بازخوانی و ویرایش: 7/8/1385