چشمم که کاسهی خون میشد و درد میگرفت
گاهی به خودم میگفتم شاید دارم گرگینه میشوم. اما طاقت درد را نداشتم. دکتر که
میبستم به دارو، همه را میخوردم، با ولع، که درد برود؛ و گرگینه نمیشدم.
حالا کتفم و کمرم و گردنم و دندههام و
شکمم و لگنم درد میکند. شاید دارم بال و دم درمیآورم. اما باز هم طاقت دردش را
ندارم. انواع دارو برام تجویز شده و جلوی خوردنشان مقاومت میکنم. عوارض دارند.
عوارضشان مسخره است: سردرد شدید، خوابآلودگی، معدهدرد، چاقی... برای فرار از
درد بال و دم درآوردن باید خودم را تبدیل کنم به یک گونی گندهتر با دردهای
جدیدتر. اما بال و دم درآوردن خیلی درد دارد.
اینکه میگویند درد آدم را عوض میکند...
باید بین بال و دم درآوردن یا درنیاوردن یکی را انتخاب کنم. درد بههرحال عوضم میکند.
وقتی زیاد میشود راه خیالم را میبندد. یادم میرود که ممکن است درد بال و دم
درآوردن باشد. اگر مسکّن نخورم مجبورم دراز بکشم و خیره بشوم به سقف. کمکم خوابم
میبرد. خوابهای پریشانی میبینم که گاهی دلم را گرم میکند و گاهی بیدار که میشوم
انگار از دلبندی دل کنده باشم غصه دارم. بیدار که میشوم درد کمتر شده، تا بخواهم
از جایم بلند شوم و درد دوباره برگردد... و یادم نیاید دارم بال و دم در میآورم. که
فکر کنم دیگر طاقتش را ندارم. باید داروها را مصرف کنم. فرقی هم نمیکند اگر
تغییرشکلم را بهیاد بیاورم. وقتی دندانهایم را بههم فشار میدهم که روی تخت صاف
بنشینم و درد با فشار هوا از لای دندانهایم نالهکنان بیرون میآید، دیگر فرقی
نمیکند. یادم هم که میآید میبینم همین طاقت آدم معمولی بودن را هم ندارم... بال
و دم درآوردن خیلی درد دارد. فکر میکنم باید داروها را شروع کنم... وقتی دوباره
آدم معمولی شدم، دوباره میروم پیش روانپزشک. چیزی دربارهی بال و دم در نیاوردنم
نمیگویم، اما یک مشت قرص هم میگیرم برای بیخیال آدم معمولی ماندن شدن. حالا هم
ریزریز میخندم به این فکر که خودِ آدم معمولی ماندن بهاندازهی کافی بیخیال
هست.