یه
ربع نشستم جلوی تلویزیون ناهار بخورم، زهر مار خوردم، به این قرار:
1. واقعاً دارم خودم رو کنترل میکنم که
نفرتام از سریالهای ترکی تبدیل به نفرت قومی نشه. داستانهاشون از بدی و افتضاحی
و نکبتی یه سور به سریالهای ایرانی زدهن. خیلی جدی یکی از مهمترین گرههای
داستانی هر سریال باردار شدنه، و خیلی جدی با یه بار خوابیدن باردار میشن. مدتها
پیش به دوستی میگفتم مهمترین پیام نهفتهی سریالهای ترکی اینه که تو ترکیه
کاندوم وجود نداره. بزرگترین کنش داستانی بعدیشون هم قتله. کافیه ده دقیقه از هر
سریالی رو تماشا کنین تا متوجه شین حتماً یکی میخواد یکی دیگه رو بکشه... نفرتانگیز
و مزخرف و تهوعآور صفاتیان که برای سریالهای پیامدار ایرانی استفاده میکنم؛
برای سریالهای ترکی صفت مناسب ندارم و گمان کنم «بیصفت» لقب بدی هم نباشه
براشون.
2. پنج دقیقهش هم گذشت به تماشای
«رنگارنگ»های قدیمی. اول رامش، بعد مارتیک و گوگوش و بعد هم شهرام شبپره. خب، سالهاست
مخاطب کاملاً جدی این سبک موسیقی نیستم اما هربار فرصتی برای شنیدنشون پیش اومده
معمولاً لذت بردهم. و معمولاً حسرت خوردهم، عمیقاً حسرت خوردهم، بابت بلا یا
بهتره بگم طاعونی که موسیقی پاپ ایرانی گرفتارش شده. تخصصی ندارم که با تکیه بهش
بگم پاپ قدیمی ایرانی بینظیر بوده، اما سلیقهم میگه که گوشنواز و... معقوله.
ترانهها بیمعنی نیستن و موسیقی شنیدنی و بهیادموندنیه... و حالا از پاپ ایرانی،
چه بهاصطلاح لُسآنجلسی و چه ایرانیش، غالباً چیزی جز زباله باقی نمونده. فیالواقع
انگار یه مسابقهی جدی بین داخلیها و خارجیها در جریانه برای هرچه بیشتر مزخرف
بودن. توی مسابقهی مذکور در زمینهی ناله و ضجهی بیمعنی زدن داخلیها انصافاً
جلوترن و در زمینهی زرزر تُمتُم و دامبولی خارجیها جلوتر.
3. بدون هیچ عذابوجدانی برای سازندههای
سریالها و موسیقیهای مذکور آرزوی مرگ میکنم. کار من فقط یه آرزوئه، ولی جنایت
اونا جاریه و گمونم خیلی جدی داره قربانی میگیره.