چندیست
هر روز، چشم که باز میکنم، برای هر ساعتِ پیشِ رو عزا میگیرم. میدانم که میمیرند
و نکبتها بیشتر اوقات هم یکجور میمیرند، جوری که تماشای مرگشان ملال و کسالت
بیشتری بار میآورد، اما نالههاشان تکراری نمیشود و چشمهام را هم که ببندم زوزهی
دردْزَدهی تیز کشدارشان سرم را میگیرد و میبَرَد. عزای همین را میگیرم، همین
شنیدن نالههای ساعات محتضر، که گفتن ندارد، شبیه خمیازههای اشکآور عظیم است و
دندانقروچهی هیولایی زخمی، اما هر بار تیزتر از قبل، ملالآورتر از قبل، هولناکتر
از قبل...
تُف...