۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه
نوشتن
خیلیوقتپیش اینطور زندگی میکردم که خیالام از بعضیچیزها راحت بود، مثلاً زمان و کار. تازه جرٱت کرده بودم کارهای معمولام را کنار بگذارم و زیرآبِ اطمینانِ نیمبندی داشتن در زندگی و در آرزوی رودْ رسیدن بهآبباریکه را بزنم و تصمیمام را بگیرم و به قول معروف پاشنه ور بکشم و کاری را بکنم که باید: بخوانم و بنویسم... و کمکمک شنیدن و دیدن هم به برنامههای اصلی و لازم اضافه شدند. تصمیم گرفتم بههر قیمتی شده نویسندهی تماموقت بشوم.
*
برای نوشتن و خیلی حرفههای دیگر پارهوقت بودن جواب نمیدهد... دستکم جوابِ خوبی به دوستدارانشان نمیدهد؛ گیرم مگر به نوابغ و استعدادهای درخشان، که بههرحال من جزوشان نبوده و نیستم و در نتیجه نمیتوانم دیدگاههای ایشان را هم در نظر بگیرم...
تا بهحال با تعمیرکاری که عاشق کارش باشد برخورد نکردهام، اما گمانام اگر از یک تعمیرکار، معمار، مهندس الکترونیک، بقال، خیاط، آشپز، ساعتساز، راننده یا نجاتغریق که عاشق کارش باشد هم بپرسید بهتان میگوید نه حتی برای بهترین بودن، بلکه فقط برای یکی از خوبها و حتی تقریبنخوبها بودن هم باید دستکم تمام وقتِ کارتان را برای کارتان بگذارید... حالا اگر بخواهم توی راستهی کار خودم حرف بزنم میتوانم تقریباً با اطمینان بگویم (و به شنیدهها و خواندههایم از "اینکاره"ها و حرفهایها هم تکیه کنم) که برای نویسنده، نقاش، موزیسین، تئاتری، سینمایی و... خوب بودن، نه فقط به این دلیل که وقتِ کاری معمول و مشخص و دیگریتعیینکرده (فلان صبح تا بهمان عصر) ندارند بل به خاطر ماهیت و خاصیت و نیازها و... خود این کارها هم، باید تماموقتِ زندگیتان را یکجور معقول و منظمی برای کارتان بگذارید. این تماموقت را بیتعارف و بیشوخی و بیمرز میگویم...
خصوصیترین و خاصترین لحظهها را در نظر بگیرید (لحظههایی که نه اجتماعیاند، نه سیاسی و نه آننوع "شخصی" که به چرخش قلمی بیدرنگ وارد متنی شوند... نه این و نه آن، حسابکتاب و برنامه برندار، هر لحظهای که کمک کند هم من منظورم را برسانم و هم شما منظورم را بگیرید) مثلاً یکی از بیگفتگو شخصی و خصوصیترینها و حواسازهمهچیزپرتکنترینها، با حال و لحنی چوناین: لحظههای محضر و آغوش معشوق که در آن اصلاً ذهنْ پیش خود آدم نیست و همهش مشغول نیایش است در بارگاه ذهن و تن محبوب...
نویسندهای که آرزوی خوب بودن دارد باید همیشه آماده باشد. گوشهای حسابی پاک و پیراسته را در ذهناش کنار و باز بگذارد تا تکتک این لحظهها را در حال زیستن ببلعد، ذخیره کند موبهمو بیآنکه حواسش از سخن، نگاه، تن، حضور، صدا، عطر و هوا و تمام ِ معشوق پرت شود... اگر حواساش پرت شود که دو سر زندگیاش را باخته... نویسنده همهی این لحظات را باید نفسبهنفس حفظ کند، چرا؟ مثلاً فردا روزی که بخواهد شعری عاشقانه برای معشوقش بنویسد باید به کجا رجوع کند اگر معشوق پیش چشماش نبود؟ همین گوشهی ذهنی که حرفاش رفت و باید شده باشد معبدِ یادِ معشوق.
این مثال گمانام معلوم کند که چرا باقی زندگی هم (قدمزدنهای خیابانی، سفرها، بحثهای دوستانه و غیردوستانه، فعالیتهای اجتماعی، خوابیدن و بیدار شدن، شام خوردن، تاکسی سوار شدن،...) تکلیفاش معلوم است. وقتهایی باید گذاشت برای تماشا کردن، شنیدن، خواندن، دیدن و همزمان زندگی را تماماً زیستن و از دست ندادن... باید کتابخانهی عظیمی ساخت از زندگی و چون معبدی محترم مراقباش بود که نه خاک بگیرد و زیر غبار تبدیل شود به بتخانهی مقدس بلاهت و نه گوشهایش خراب یا نابود شود یا بیاهمیت... حتی گوشهها و اطلاعاتِ نقضشده و بهظاهر ناکارآمد (من یکی اصلاً طرفدار دور ریختن هر چیزی که در نظر اول ناکارآمد به چشم میآید نیستم. با کمی نظم و ترتیب میشود توی مغز درندشت همهچیز را مرتب و تمیز نگه داشت و بهشرط دستهبندی مناسب خیلی هم آزار ندید... کماش هم بهجایی برنمیخورد. توی خانهی خاله هم گاهی بد میگذرد چهرسد بهاینجا که اصولاً قبالهی بدنگذشتن را به نام کسی نمیزنند).
*
صادقانه بگویم، هیچوقت نه توانستهام و نه میتوانم نویسندهای را تصور کنم که نابغه نباشد، استعداد درخشان نباشد و بخواهد نویسنده هم بماند و پارهوقت نویسندگی کند. نوشتن یک شغل تماموقت است و با هیچکس تعارف ندارد، بهخصوص با آدمهای معمولی.
یک چخوف بیشتر در دنیا وجود نداشته، داستایوسکی و ناباکوف و ونهگات و کالوینو و سلین و صادقی و گلشیری و نجدی و و و و... هم همینطور. دردانه شدن ایشان در دنیای ادبیات موهبت آسمانی نبوده؛ تا جایی که خبر رسیده خیلیشان خودشان را خفه کردهاند برای نوشتن و هیچ بعید هم نیست خیلیشان خود را اصلاً نابغه حساب نکرده باشند... بیست و چهار ساعته نمینوشتند، اما انگار بیست و چهار ساعته نویسنده بودهاند. از داستانهایشان نمیشود چنین نتیجهای گرفت؟
توی همین فهرست بعضیشان شاید کاری غیر از نوشتن نکرده باشند، بعضی شاید تن به خیلی کارهای سخت غیر از نوشتن هم داده باشند. یکیشان به قول خودش در معادن جسد به کار گماشته شده و جسد هم استخراج کرده. دو تاشان را میدانم پزشک هم بودهاند... هیچ نمیدانم در عالم پزشکی اوضاع و احوالشان چطور بوده، اما یک لحظه هم نمیتوانم شک کنم در اینکه نه تنها نویسندههایی نابغه بودهاند بلکه انگار زندگیشان را سه بار بلعیدهاند برای نوشتن... شاید یک سال پیش بود که خواندم، اگر درست یادم مانده باشد، یوسا برای نوشتن داستان تازهاش برنامهی سفر مفصلی چیده و راه افتاده رفته چند گوشهی دنیا... این آقای محترم و بزرگوار اگر همین الآن هم نوشتن را ببوسد و بگذارد کنار چیزی از واقعیت و طنین جهانگیر اعتبار ادبیاش کم نمیشود، با اینحال هنوز برای نویسندگی کار میکند... برای خواندن من و شما مینویسد (دستکم راجع به آثار چاپیاش میشود اینطور تصور کرد) اما برای من و شما نمینویسد، بهخاطر ما نویسنده نیست و در نتیجه باز هم برای داستان تازهاش میرود تماشا و تحقیق؛ زندگی میکند و مینویسد و انگار نوشتن را زندگی میکند... شاید هم آبجو میخورد و به ریش حدسزنندگان و تصورکنندگان میخندد، هرچند این یکی من را بیشتر یاد ونهگات میاندازد. کسی خبر ندارد یوسا وقتی میخواهد به ریش کسی بخندد چه میخورد؟
*
حالا ببینم میشود برگردم سر حرف اولام یا نه... میگفتم که خیلیوقتپیش، زمانی که تصمیم گرفتم نویسندهی نیمبندِ آرزومند و در تلاش جا افتادن و البته تماموقت بشوم (به جای نویسندهی بندبند در حسرت جاافتادن و پارهوقت) خیالام از بعضیچیزها راحت بود. از جمله همین تماموقت بودن. جَو هم بود البته بهشدت... خیال میکردم شاخ غول را شکستهام و قید خیلیچیزها را زدهام که وقتام را بگذارم برای نوشتن و کارهای مربوط به آن... و البته کسانی که تجربهاش کردهاند میدانند، از بهترین لذتهاست: کارتان کتاب خواندن است و تماشا کردن و شنیدن و... بعد هم مینشینید چای/قهوه/نسکافهخوران و سیگارکشان مینویسید و... زرشک!
این "زرشک" را از ته دل به کسانی میگویم که تا حوصلهشان سر میرود فکر میکنند طرفِ نوشتن زیادی خوش میگذرد و کاری نیست و همیشه هرچه دلشان خواسته "زرشک" نثار این نوع از زندگی کردهاند و هیچ حواسشان نبوده مدام چای/قهوه دم کردن و جای مناسبی برای ویرگول پیدا کردن چه جانی از آدمیزاد بالا میآورد...
البته جداً باید بگویم خوش هم میگذرد، بروید از حرفهایها و باتجربهها هم بپرسید، مگر میشود خوش نگذراند وقتِ خواندن فلان و بهمان کتاب یا تماشای فلان و بهمان تصویر/فیلم/اتفاق/منظره/یاحالاهرچیز؟ (محض تلافی "زرشک"ها هم که شده باید بگویم دلشان بسوزد اگر بلد نیستند اینجوری خوش بگذرانند و فقط بلدند بهانه بیاورند که هیچ وقتی نیست و یکذره وقت باقیمانده هم سندش بهاجبار زده شده بهنام فلان و بهمانِ جانام را بگیر اما دست به روانام نزن مگر بهقصد جاسازی شفتههای سفارشی) بههرحال خواندن فلان کتاب لذتبخش است حتی اگر خطبهخط سعی کنید حواستان را جمع نگه دارید به زیرکیهای نویسندهی نابغهاش تا جا نمانید، که همین هم میتواند بشود لذت مضاعف. لذت لذت است و در این شکی نیست... ولی واقعاً کار به همینجا که ختم نمیشود.
یکی از همین نابغهجماعت گفته نوشتن عرقریزان روح است و... خب، این را بر اساس تجربهی خودش گفته که "فاکنر" بوده... دعوت میکنم به انصاف: نوشتن برای "ویلیام فاکنر" عرقریزان روح بوده، ببینید برای یک نویسندهی نوپا/معمولی/نیمبند/اولِ راه/هنوز جا نیفتاده (یا هرچیزی که دلالت کند بر هنوز و حالاحالاها همپای فاکنر و دیگرانی همقدر او نشدن) نوشتن چیست... سوختن روان؟ توسرزنانِ جان؟ کردن خاک تو گوش مورچه؟ پارهپاره شدن؟ لهیدن؟ یک همچه چیزهاییست و بیشتر، و باور کنید هیچرقمه پای مظلومنمایی و کولیبازی در میان نیست؛ جایزهای هم اگر در میان باشد مدتهاست بهاینچیزها جایزهای نمیدهند و من هم اولین کسی نیستم که نمیخواهم هیچرقمه بهخاطر این کولیبازیها مسخرهی شما و دیگران بشوم... اصل مسئله اینجاست که چقدر آدم بعد از انتخاب نویسندهی تماموقت بودن به این لهشدنها و پارهشدنها و... تن میدهد، چون تازه اگر تن بدهد میتواند امیدوار باشد در اثر تداوم در این تن دادن و جان کندن و پاره شدن و سالی دوازده بار پُخی نشدن و باز پریدن توی گود، شاید و شاید و هزار شاید دهـبیستـسیـچهل سال بعدش برسد به آن عرقریزانِ روح.
*
یادم نیست کدامیک از برندگان نوبل ادبیات گفته بود جایزهی نوبل مثل حلقهی نجاتی است که برای غریقی میاندازند بهساحلرسیده...
بههرحال کلاً در این یادداشت راجع به غریقهای فرسنگها دور از ساحل حرف میزنم و بهتختهپارهچسبیدهها و کسانی که مایوی نو پوشیدهاند و لرزان ایستادهاند کنار ساحل یا لب تختهی پرش... بیچارگانی (اینیکی مظلومنمایی است و درامسازی؛ خواستم به نوشتهام حرارت بدهم. شما هیچ توجه نکنید، خودش خنک و بیاثر میشود!) مثل خودم که شیفته و دلباختهی نوشتن شدهاند و به راهِ پس فکر نمیکنند و راه پیششان هم دریای طوفانی و بیرحمیست که با هر موجاش صدها نفر را میکشد زیر آب (و زیر آب چیزهای بد و ناجوری پنهان است) و چند روز بعد به ساحل مقصد پسشان میدهد (و در ساحل مقصد پوزخندهایی هولناکتر از هیولاهای هفتسر ِ زیر آب در انتظارند) که اگر دلشان خواست برگردند خانه و فکر یک کار تازه باشند یا اگر تنشان هنوز میخارید و دلشان میتپید باز مایوی نو و کلاه شنا بخرند و با لبخندی گوشتاگوش برگردند لب ساحل یا تختهی پرش تا دوباره تن به آب بزنند.
این تقریباً کاریست که چند سالی میشود دستکم ماهی یک بار انجام میدهم... و بگذارید این را هم صادقانه بگویم، این دریا لذتبخشترین دریای جهان است، جداً کسی توش بیچاره نمیشود و... خوب و بدش را نمیدانم، اما انگار آدم باید اصلاً به قصد غرق شدن بزند به این دریا، آن زیر چیزها، گنجها، دنیاها و موجودات جذاب و هیولاهای هولناک و ناجوری پنهان است که هر بار بعد از برگشتن و تشکر کردن از پوزخندها میشوند بهانهی دوباره به آب زدن... از همه مهمتر، آن زیر خود آدم هم پنهان است و این شاید هولناکترین ِ هیولاهاست... از طرفی تماشای شناگران حرفهای چنان افسونکننده است که آدم هر بار فکر میکند ارزش هزار بار غرق شدن هم دارد تلاش برای کمی آنطوری دست و پا زدن...
یادم نیست کدامیک از برندگان نوبل ادبیات گفته بود جایزهی نوبل مثل حلقهی نجاتی است که برای غریقی میاندازند بهساحل رسیده... اما گمانام خواسته ملت را دست بیاندازد. یکی از برندگان نوبل همین چند سال پیش بود که مایوی قدیمیاش را درآورد و چنان دوباره تن به آب زد که هنوز تماشاچیان حیران دارند دربارهی کارش حرف میزنند... شناگرانی هستند مثل مردمانِ دریایی شناکننده... آدم نه از تماشا کردنشان سیر میشود و نه از یاد گرفتن ازشان... و این دریا... خودِ این دریا...
*
آنروزهایی که خیالام از بعضی چیزها راحت بود... آنقدر درگیر هیجان تصمیم تازه بودم که تقریباً وقت نمیشد به اینچیزها فکر کنم. وبلاگ (استخر بزرگ شبیهسازیشده برابر اصل ِ از گوشهای وصل به دریای مذکور و بههمان اندازه بیرحم و خطرناک و جذاب و حتی بیش از آن فریبنده) را هم کشف کرده بودم و همین کمک میکرد به بیشتر هیجانزده شدن. کافیست سری به آرشیو وبلاگام بزنید (شوخی میکنم) و ببینید منظورم از هیجانزدگی چیست (عرض کردم که... نکنید اگر به آبروداری اعتقاد دارید). خیالام ازین راحت بود که بههرحال دارم یک غلطی میکنم و همین جانِ بیشتری میداد بهم برای کار کردن...
اما حالا... نه خیالام راحت است و نه خیالام راحت است و همین جانام را هم کشیده... هنوز جان میکنم و هنوز سر برنامهام هستم، هنوز حتی وقت و بیوقت میپرم پای نوشتنگاه و شروع میکنم به نوشتن... اما هیچ معلوم نیست که نوشته سر از سطل آشغال در بیاورد یا نه... همین یادداشت؛ هنوز نمیداند قرار است خوانده هم بشود یا نه. تا همین الآن مینویسم که نوشته باشم و دیگران/شما را مخاطبْ قرار دادن در اصل یک عادت نوشتاری است تا اطمینان به قرار ِ بر خوانده شدن. راستش بهخاطر این عادت گاهی خودم را هم مخاطب قرار میدهم وقتِ نوشتن.
*
یادم هست بچه که بودم، آنروزهایی که توی خیالم نویسندگی هم اندازهی دروازهبان تیم ملی یا فضانورد شدن هیجانانگیز و مهم شده بود، دلام غنج میزد وقت تماشای نویسندههایی که در فیلمها سطلسطل کاغذ مچاله میکردند موقع نوشتن... مدام فکر میکردم اگر روزی نویسنده بشوم حتماً این کار را خواهم کرد و راستش... هرچند آنقدر مدیونام به کامپیوتر و صفحهکلید که در وصف نمیگنجد، با اینحال... نه، دلام نمیآید فحش بدهم که هیچوقت نشد کاغذ مچاله کنم. اگر روی کاغذ مینوشتم این چندماههی اخیر اتاقام را کاغذِ مچاله برداشته بود... و خب، هر کار کنم نمیشود از این فکر بگذرم که بیخود درخت دور نریختهام و هرچه باشد باید بابت این یکی خوشحال باشم...
بله! دیگر خیالام راحت نیست. دیگر فکر نمیکنم که بههرحال دارم کاری انجام میدهم و این تازه جدای از آن است که از اول هم معلوم بود و میدانستم کاری برای دیگران هم نمیکنم.
*
برای همین وبلاگ شاید بیش از سیچهل یادداشت نوشتهام و کنار گذاشتهام، اما رک و روراست باید بگویم که جرٱت منتشر کردنشان را هم ندارم... چرای این جرٱت نداشتن بماند؛ گفتنش یا تو سر خود زدن و مظلومنمایی بهنظر میرسد یا شکستهنفسی ابلهانه یا طلب و تمنای تشویق، که واقعاً هیچکدام از اینها نیست (اتفاقاً در یادداشتی دربارهاش نوشتهام و به همین دلایل آن هم رفت که خاک بخورد... شاید هم یک روز فکر کردم بیخیالِ هر تصوری که ایجاد کند و منتشرش کردم؛ روزیکه دوباره اندکی خیالام راحت شد و دوباره فکر کردم اینجا دفتر تاریخ ِ من است و میخواهم توش تاریخام نوشته شده باشد...). خیالام راحت نیست... به این دلیل ساده که احساس میکنم کاری انجام نمیدهم.
البته خیلی هم ساده به نظرم نمیرسد... هیچ ساده نیست.
چند وقت دیگر میشود یک سال... میشود یک سال تمام که احساس کاری نکردن دارد خفهام میکند... میشود یک سال که هرچه میخواهم بنویسم فکر میکنم سودی هم دارد؟ میشود یک سال که وقت و بیوقت احساس میکنم بیهوده نوشتهام... میشود یک سال که احساس میکنم "باید" دربارهی این یک سال بنویسم وگرنه... شرم! جدای از احساس ِ نویسندهی خوبی نبودن، نویسندهی پرکاری نبودن، نویسندهی فلان و بهمانی نبودن، این شرم دارد خفهام میکند... میدانم که با شرم چیزی درست نمیشود، میدانم با شرم هیچ کمکی به خودم نمیکنم...............................
*
چند خط پیش را که داشتید؟ نمایش نبود، واقعاً داشتم یکسره احساسام را مینوشتم و همین یک نکتهی حسابی را لو میدهد... همینجا لو میروم که یک سال است خیال برم داشته نوشتن ِ من قرار است برای دیگران هم کاری بکند... یک سال است یادم رفته آن چیزی را که فکر میکردم از همان اول هم معلومام بوده... وهم یقهام را گرفته که باید سودی داشته باشم چنانکه انگار سودی هم داشتهام... کاری ندارم که بقیه چه فکری میکنند، کاری ندارم که اصلاً هیچ سودی هم برای کسی داشته نوشتنام یا نه، مسئله اینها نیست... حرفِ این است که گند زدهام. زدهام زیر حرف خودم. هول برم داشته و جوگیر شدهام و یادم رفته از اول قرارم این بود که اول برای خودم نویسنده باشم، بنویسم زندگی از اینجایی که من هستم چهشکلی است و تازه اگر روزی موفق شدم همین را خوب بنویسم گاس دیگران هم بنشینند و بخوانند و آنوقت بتوانم بهخودم بگویم نویسنده...
از همین جوگیریها باقی بدبختیها هم شروع میشود. از همین جوگیریها چشم ضعیف میشود و آدم پوزخندِ تصویر خودش را هم در آینه نمیبیند... شناگری که بهعشق شنا و دریا آمده کنار ساحل بعد از چند بار به آب زدن و زیر موج کشیده شدن و پسزده شدن سوی ساحل جوگیر میشود و یکدفعه خودش را میبیند که ایستاده و زرزرکنان به عابران و آنهایی که آمدهاند آفتاب بگیرند و دیگر شناگران میگوید من میخواهم شنا کنم تا ازین شنا کردنام سودی بهشما برسد... زرشک! به خودم.
از همینجا شروع میشود فراموش کردن زندگی و نوشتن و آغاز چوب دو سر گهی شدن... از همینجا شروع میشود چرند شدن و چرند بافتن... این موقعیت زمین تا آسمان فرق دارد با موقعیت بهساحل ِ آنسو رسیدگان (محض چرخیدن چرخ فرض کنیم نویسندهی مذکور دستمان نیانداخته و جداً ساحلی آنسو وجود دارد) همانها هم تازه اینطور جوگیر نمیشوند، چندتاییشان هم که شروع میکنند به سخنرانیهای اینجور کردن و حرفهایی ناجیانه زدن زیاد طول نمیکشد که طرفدارانشان را از دست میدهند یا دستکم کسی به این حرفهای تازهشان گوش نمیدهد. خیلی از طرفدارانشان ترجیح میدهند به حرفهای قبل از توهم ناجی بودن و سودرسان بودنشان دل ببندند کماکان... وضع این شناگرهای حرفهای و گردنکلفت که این باشد تکلیف من و امثالِ من ِ هنوز لنگدرهوا که معلوم است...
بیهیچ تعارفی، نباید جوگیر شد. نوشتن قرار نیست سودی به کسی غیر از نویسندهاش برساند، گیریم چیزی و چیزهایی هم اضافه کند... دستکم چنین خیالی را باید حسابی از خود دور کرد وقتِ نوشتن، باید گذاشت دم در، باید انداخت توی چاه و در چاه را گِل گرفت... تصور من که این است اگر نوشتهای بهقصد سودی رساندن و گوشهای از دنیا را تکان دادن نوشته شود دستآخر آش چندان دهنسوزی از آب در نمیآید... شاید هم اینطور نباشد که اگر نیست لطفاً یکی بیاید روشنگری کند، هرچند اکیداً ترجیح میدهم شخصاً دودستی به همین تصور بچسبم که باد نبَردَم و بیشتر از این پیش خودم به گند کشیده نشوم...
بله، اصلاً دربارهی خودم... نه! قرار نبوده و نیست بنویسم که بهکسی سودی برسانم و جایی چیزی را تکان بدهم، و این را پاک فراموش کرده بودم... همان رویای رویایی به جهانمان اضافه کردن خودش به اندازهی کافی خیال بزرگ و آرزوی گندهتر از دهان و لقمهی داغ هست... البته امیدوارم فرق "سودی رساندن" و "رویایی به جهان اضافه کردن" معلوم باشد... رویاها رویایند، نه اهرم یا آچار... آدم تلاش میکند رویایی برای خودش بسازد و این رویا را منتشر کند، به این امید که رویایش واقعاً رویایی باشد... مثل تمرین کردن برای خوب آواز خواندن یا خوب ساز زدن. مثل برداشتن مدادی از دست کسی افتاده و دادن به صاحبش. مثل کاری کردن است به عشق خود آن کار، نه به تمنای دیده شدن. مثل لبخند زدن به آدمهای خوب و دلنشین، نه بهخاطر خوشآمد آنها، که به خاطر لذتِ جاری در لبخند زدن به آدمهای خوب، بهخاطر حال خوبی که به خودِ آدم میدهد... بیش از هر چیز مثل دوش گرفتن است، مثل رویایی به جهان اضافه کردن...
حالا برگردم به ادامهی گیر دادن به جوگیریام...
*
صفحهی مانیتورم مدتها بود بیتصویر سر میکرد. صفحهی آبی تیرهای خالی با تصاویر همیشگی شورتکاتها و بعدتر هم پنجرههای کوچکِ سبز یادداشت. حالا چند ماهی میشود که تصویری اضافه کردهام به این صفحه. مدادِ عفو بینالملل که روی بدنهاش نوشته شده «Write for Freedom»...
این مداد را گذاشتهام وسط صفحه و هر روز چند بار بهش خیره میشوم... و... من حتی نمینویسم... و کافیست بنویسم و یادم نرود «آزادی» یعنی آزادی. برای آزادی نوشتن همانقدر که نوشتن برای آزادی و دربارهی آزادی معنی میدهد، آزادانه نوشتن هم هست... آزادانه نوشتن برای آزادی... با جانِ آزاد نوشتن برای آزادی و... مثل همان رویای رویایی به جهان اضافه کردن.
یکذره هم شک ندارم که یک شعر عاشقانه همانقدر برای آزادی نوشته میشود که نقدی اجتماعی یا سیاسی... باید این را هم برای خودم توضیح بدهم، و این را هم توضیح بدهم که وقتی نمینویسم نمینویسم... و تا ننویسم حتی معلوم نمیشود برای آزادی نوشتهام یا نه... میخواهد داستان باشد، یا شعری عاشقانه یا یادداشتی کوتاه دربارهی زندگی... وقتی نمینویسم از هراس اینکه برای آزادی ننوشته باشم، یعنی نشستن و برای آزادی نوشتنام هم به لعنت سگ نمیارزد چون هیچ فرقی ندارد با دستوری نوشتن... اینطوری فقط خودم را دست انداختهام.
اینها را باید به خودم توضیح بدهم تا شرم کنم از ننوشتن... و بنویسم برای آزادی... مثلاً یادداشتی بنویسم دربارهی دقیق شنیدن فردی مرکوری یا جیمز موریسون... یادداشتی دربارهی موسیقی وهم و دلانگیزی که از برخورد آبها و سنگها در حمام خانهمان پدید میآید... شعر عاشقانهای دربارهی حلقههای اساطیری گیسوان محبوبام... داستانی دربارهی آدمی که هر روز بین ساعت شش تا هشت صبح در خانهاش را چنان به هم میکوبد که صداش توی تمام آپارتمانمان میپیچد و هر بار از جا میپرانَدَم (امروز ساعت 6:31 ساختمان را ترکاند!).
*
باید به خودم توضیح بدهم که باید دوباره برگردم به دنیای خواندهشدن و حتی قضاوتشدن... باید اینها را به خودم توضیح بدهم و البته که کار دشواریست... چون قبلاش باید روشن کنم خودم را (دوباره و دوباره حتی در همین یادداشت) که برای آزادی نوشتن فرق دارد با از آزادی نوشتن... باید بهخودم یادآوری کنم برای آزادی نوشتن چیزیست مثل نوشتن برای زندگی و گستردهتر کردن هرچه بیشتر سرزمین ِ آزادی (ننوشتم مرز که بیمعنی نشود). برای آزادی نوشتن را میشود اینطور هم خواند: نوشتن و حرمت زندگی را نگه داشتن... دیگر نه رنگ دارد و نه موضوع خاص و نه هدف خاص و نه پیام ِ کوفتی خاص و نه...
*
یادداشت کوتاهی گذاشته بودم کنار که شاید روزی بگذارم اول مجموعهی داستانی. این:
«اگر فکر میکنید کتاب من تاکسی است و قرار است حتماً شما را جایی ببرد، لطفاً بروید ایستگاه چند خیابان بالاتر. من اینجا ایستادهام که تماشا کنم.»
این را هم فراموش کرده بودم...
*
شاید این بیربط بهنظرتان برسد... اما آنقدر وقت نوشتن این یادداشت توی سرم آمد و رفت که میترسم با ننوشتناش به یادداشتام خیانت کنم. برای من «مرگ قسطی» لویی فردینان سلین یکی از شاخصترین آثاریست که برای آزادی نوشته شده...
با این حرف هیچ نمیخواهم «برای آزادی نوشتن» را تبدیل کنم به مقصد و هدف سلین (یکبار توهماش برم داشت اما خوشبختانه دوست عزیزی با دلایل عالی کوبید زیر پای توهمام) اصلاً فقط میخواهم بگویم بهنظرم چقدر تعریف «برای آزادی نوشتن» میتواند آزاد و وسیع باشد، بر فرض که اصلاً بشود در تعریفی گنجاندش... «مرگ قسطی» یک زندگی کامل است.
این را هم فراموش کرده بودم...
*
برای من (هم مثل خیلی دیگر) آزادی و آزاد بودن از کوچکترین و ریزترین رفتارها شروع میشود... آزادی از آزادانه زیستن شروع و تعریف میشود... و آزادانه زیستن... رفتارهای سادهی روزانه، سلام و خداحافظ، گپ زدن، چیزهایی آنقدر چسبیده به چشم که گاهی درست دیده نمیشوند... همینها شالودهی آزادانه زیستن و آزاد بودن است. آدمهای آزاد را نمیشود به سادگی و در تمام زندگی به بند کشید... کتاب، موسیقی، فیلم، نقاشی و... آزادانه تماشا کردن، راه رفتن، لمس کردن، آزادانه کمال احترام را نثار آزادی دیگران کردن... آزادی از آزادانه زیستن شروع میشود و... توضیحاش اگر دشوار نبود و میشد در یک پاراگراف نوشتاش همینجا بیخیال میشدم و میرفتم چایام را میخوردم (البته چون واجب نیست همینطوری هم میشود رفت چای خورد. من که دارم میروم یکی برای خودم بریزم و بعد بیایم برای آخر این یادداشت).
باید اینها را دوباره به خودم توضیح بدهم و دست خودم را بگیرم و من را بلند کنم و راه بیاندازم...
اگر چنین نکنم دیگر نمیتوانم هیچ امیدی به خودم داشته باشم... اگر یادداشتهای خاکخوردهی همین وبلاگ را همینجا نگذارم پیش چشم دیگر نمیتوانم امیدی داشته باشم به تمام کردن کارهای مجموعهی داستانام و چاپ کردنشان، دیگر نمیتوانم امیدی داشته باشم به رفتن سروقت شعرهام، دیگر حتی نباید امیدی داشته باشم به تماشای فیلمهایی که کنار گذاشتهام برای دیدن... طول نمیکشد که دیگر نتوانم بنویسم، دیگر نتوانم از نوشتن لذت ببرم... تا همینجا هم انگار حسابی یادم رفته از تمام زندگی لذت ببرم...
بله... اگر شنا نکنم حق ندارم لب دریا با دماغ آویزان توی صف شناگرها بایستم و فکر کنم به آرزوی نوجوانیام رسیدهام (خودم این حق را به خودم نمیخواهم بدهم)... باید بنشینم و توی چشمهای خودم نگاه کنم و بگویم... باید بنویسم و خوانده شوم... به نویسندههای نابغه و استعدادهای درخشان کاری ندارم، آنها لابد در ساحل چیزی دیدهاند که بهشان حق داده بدون خواندهشدن هم نویسنده بمانند (هرچند در واقع قبلاش نویسنده شدهاند با خواندهشدن و بعدش شاید دیگر نمیخواستند نویسنده باشند... شاید میخواستند برای خودشان بنویسند. من که با چشم مسلح به قویترین دوربینها هم به سختی میتوانم حدس بزنم در ساحلشان چه میگذرد).
برای من حالا نویسندگی هم نوشتن است و هم خوانده شدن...
Comments