... مثلاً به سرنوشت اعتقاد ندارم، هیچ اعتقادی ندارم به "سرنوشت" اما به «آش ِ کشک خاله» آنقدر اعتقاد دارم که سوفوکل یحتمل به تقدیر داشته. البته اینکه چرا ناگهان احساس قوییی میآید توی ذهنام که تقدیر و سرنوشت با هم فرق دارند و اینکه چقدر مترادفها میتوانند گاهی اوقات کشنده باشند و اعتقاد به هممعنی بودن مترادفها هم، و اینکه اصلاً هممعنی دیگر چه معنییی میدهد و اینکه مدتیست ذهنام درگیر این شده که میدانم از فلان کلمه تقریباً/دقیقاً چه جایی باید استفاده شود و چه مفهومی دارد اما اگر ناغافل یکی بپرسد معنیاش چیست جامیخورم و فکر میکنم که من از کجا باید معنی مثلاً "طمطراق" را بدانم وقتی میدانم چه کلمهای است و کجا باید استفاده شود و اصولاً با صلابت فرق دارد و حتی حق ندارم فکر کنم چون میگویند هممعنی "کر و فر" است میتوانم بگذارمش جای آنها یا بالعکس و تفاوت کلمهها و صرفاً کمکدست بودن معانی فرهنگلغاتی و...
میتوانستم و ترجیح میدادم الآن یادداشتام را همینطور ادامه بدهم و دربارهی همین موضوع بنویسم که مدتیست مدام ذهنام را درگیر خودش میکند و اینکه چقدر استفادهی بهجا و نابهجا از کلمات و فکر کردن بهشان با حال و هوای این چندماهمان (بهخصوص) سازگارتر است... اما یک «آش کشک خاله» دارم که فرقاش با پیشانینوشت در مدام جلوی چشمام بودناش است.
احساس میکنم حتماً باید توضیحکی راجع به ننوشتن این مدتام بدهم و حال و هوایی که داشتم، هرچند میدانم عملاً دیگر نیازی به توضیح نیست. باز اگر همان یک هفته پیش که دوباره دسترسی پیدا کردم به دنیای مجاز میآمدم و چیزی مینوشتم حرفی بود، اما حالا... یا مثلاً نوشتن خبر چاپ شدن کتابام بیمورد به نظر میرسد در شرایطی که دوستان پای همین پست پایینی و توی وبلاگهاشان خبرش را نوشتهاند و تبریکاش را گفتهاند (و خیلی ممنونام:).
با تمام این احوال احساس میکنم به پام هست این نوشتن، بهخصوص که در همان دوران بیاینترنتی یادداشتاش را نوشته بودم و کنار گذاشته بودم... همهچیز هم میتوانست خوب پیش برود اگر اتفاقی که در پسپینوشت حرفاش را خواهم زد نمیافتاد؛ یعنی میآمدم و بلافاصله یادداشت مذکور را میگذاشتم و بعد میرسیدم به کارهای دیگرم... اما آن اتفاق کار را خراب کرد و یک کاسه «آش کشک» تازه هم گذاشت توی سفرهام. چند روز توی شش و بش این بودم که لازم است توضیحی راجع به آن هم بنویسم یا نه و همین کار را عقب انداخت و بعد فکر کردم بیخیال کل قضیه بشوم و بعد...
میخواستم بیایم اینجا بنویسم، یادداشت دیگری و موضوع دیگری، اما ذهنام گیر کرده بود روی آن یادداشت، آن کاسه آش ِ سرد شده و حتی شاید از دهن افتاده... در پست قبلی نوشته بودم که اینجا یکی از اوراق هویتام است... حالا احساس میکنم حرف و خبر تازهای ندارم، با اینحال نمیتوانم به خودم حق بدهم راجع به اتفاقی که یکجورهایی بهتزدهام کرد (مدت طولانی دسترسی نداشتن به اینترنت، بعد از مدتهای مدید جزو معدود و مهمترین پنجرههای، به قول مانولیتو، عالم ِ دنیام بودناش) و اتفاقی که مدتها منتظرش بودم (چاپ کتاب) چیزی ننویسم. میدانم هر دو حالا حرفها و خبرهای کهنه شدهاند، اما میتوانم بگویم به نوعی احساس میکنم به این وبلاگ آنقدر مدیون هستم که بیخبرش نگذارم...
بله! گمانام همین همهچیز را توضیح بدهد که خودم و شما خبر داریم، حتی کامنتدانی پاندوپان هم خبر دارد، اما شبکهی تارعنکبوتی رنگین هنوز نمیداند چه شده بود که اینهمه وقت بیخبر چیزی ننوشتم روش و اصلاً چه کار میکردم. بنابراین اگر خودتان بیخیال نشدهاید میتوانم بگویم که از اینجا بهبعد را نخواندید هم نخواندید. حالا مطمئنام این یادداشت را فقط برای وبلاگام نوشتهام که بعد بتوانم (اگر کامپیوترم منفجر نشد یا مودمام سلاطونِ خر نگرفت:) نفس راحتی در این مورد بکشم و به آنچه در پست قبلی گفته بودم عمل کنم... بیشتر اینجا بنویسم.
اینروزها باید هرطور شده بنویسم و دلایل عمومی (باید بنویسیمها) و دلایل شخصی (باید بنویسمها) آنقدر هستند که حتی بترسانندم از دستدست کردن و دیر شدن. اصلاً همین هم باعث شد که امشب بیخیال وسواسها بشوم و بیایم «آش کشک خاله» را سر بکشم.
باید جُنبید، جنبیدن حیاتی شده، از هر زاویهای که نگاهاش میبینم امروز چه خصوصی و چه عمومی جنبیدن حیاتی شده و باید بجنبم.
پ.ن. (که ربطی به آن پسپینوشت مذکور ندارد!): سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
*
و آش کشک خاله:
کم و بیش یک ماه هیچگونه دسترسی به اینترنت نداشتم*. حالا دروغ چرا، غیر از حدود چهل و پنچ دقیقه که رفتم کافینت و مسلماً آنجا هم هیچ وقتی پیدا نکردم برای اینکه خبری بخوانم یا نامهای جواب بدهم. در این یک ماه عملاً از تمام دنیا بیخبر بودم. این بیخبر که میگویم را همچین محکم بخوانید که نتیجهاش اینطور بشود: سرم میرفت پای اخبار تلویزیون نمیرفتم، توضیح نمیخواهد و چراییش را خودتان میدانید (بهاندازهی کافی هم اعصاب خراب دارم، به خودکفایی کامل رسیدم، کسی حاضر به سرمایهگذاری باشد صادر هم میکنم؛ دوستانام حق دارند صادقانه ادعا کنند این چندوقته بههیچوجه از سرمایهی بیپایان غرغرهای بیپایان من بینصیب نماندهاند). روزنامه هم نمیخواندم. به یکی از دوستان میگفتم اعتماد ملی که نیست، اعتماد هم ندارم (این هم گفتن ندارد که شیفتهی خیالام، و روزنامهای که در هر ستوناش دستکم سهچهارتا [...] نداشته باشد که خیال آدم را تحریک کند...). دیگر چه میماند؟ آها، پارازیت! داشتیم، زیاد داشتیم، باورنکردنی، یک مشت صفحهی سیاه پقپقکن که حتی نشانهی شبکهها را هم نمیشد توشان تشخیص داد؛ این هم در حد خودکفایی کامل، که البته میدانم در این خودکفایی هم تنها نیستم. در نتیجه حتی حرکات موزون هم نداشتیم چه برسد به خبر. باقی میماند تک و توک اخباری که ممکن بود از دوستان برسد. بگذارید صادرات غرغر را همینجا محدود کنم و همین را بگویم که فقط یک اتفاق باعث شد دوستانام بفمهند وضع آنقدر خراب است که بد نیست چندوقت یکبار خبر تازهای بهم برسانند (آنقدر که الآن دستکم بیشتر از یک غارنشین در جریان اخبار باشم) ... و آن اتفاق؟
نشسته بودیم و گپ میزدیم و یکی از دوستان چیزی راجع به مرگ کردان گفت، من حیران نگاهاش کردم و گفتم مگر مُرده؟ و دوستام حیرانتر نگاهام کرد و گفت خبر نداری؟ و خندهاش گرفت. بقیه دوستان هم خنده را همراه تعجب کردند. اول فکر کردم دارند سر کارم میگذارند. آنطور که با خنده خبر را تکرار میکردند چارهی دیگری جز این فکر نداشتم و خلاصه پنج دقیقهای طول کشید تا قضیه را باور کنم...
بیخبری خوب نیست. این وسط پشت تریبون نمیخواهم بروم، اما وقتی فکر میکنم من که عادت به هرروز دنبال کردنِ اخبار داشتم، به چنان روزی افتادم و گاهی از خبرهای مهمتر هم وامیماندم...
بههرحال، این یک ماه را میتوانم بدهم به ویرایش تازهی «عهد عتیق» اضافه کنند، نه؟
خلاصه اینها را گفتم که مشخص شود اوضاع و احوالام چطور بود و چرا عدل وقتی تصمیم گرفته بودم دوباره مرتب و منظم اینجا بنویسم، دستکم هفتهای یکبار، یکدفعه کلاً از هستی ساقط شدم و غیبام زد، و اینکه چرا به هیچ نامه و پیغامی پاسخ ندادم و اینکه... خب، منابع ذخیرهی اخبار کشنده و اعصاب خردکن چنان لبریزند که، به تجربه میگویم، یک ماه بیخبری هم نمیتواند اعصاب آدم را راحت کند، بیشک بدتر داغان میکند، شاید شبیه نیمهکاره رها کردن تماشای یک فیلم ترسناک.
*
این میان یک سری حرفها و اتفاقاتی هم بود که میشد آمد و اینجا دربارهشان نوشت. خیلیشان دیگر گفتن ندارد و گفتنیهاشان گفته شده، اما دستکم یکیشان را هنوز میتوانم بگویم، هرچند گمانام برای این هم دیر شده باشد...
خب، راستاش اولین کتابام همین چندوقت پیش چاپ و منتشر شد. بیشک دوست داشتم بلافاصله سروقت و همان اول خبرش را بنویسم،اما همانطور که گفتم توی غار ِ نطلبیده بودم. البته دوستان واقعاً لطف کردند و نگذاشتند کتاب بیچاره ساکت و تنها بنشیند توی قفسهها (الآن جداً ماندهام چطور تشکر کنم که شایسته باشد. فعلاً همینقدر که واقعاً و واقعاً ممنونام :) [الآن که دوباره دارم میخوانم و ویرایش میکنم باز هم ممنونام... مطمئناً قصد دارم همینطور سپاسگزار بمانم؛)].
نام کتاب «
ماجرا از این قرار بود که...» است، ناشر هم نشر ققنوس. همین آذر ماه منتشر شده و... امیدوارم بخوانید و خوشتان بیاید.
یک حرف دیگر هم مانده... در آغاز کتاب از دوستانی که اگر نبودند به چاپ سپردن این کتاب برایم بینهایت دشوار میشد تشکر کردهام و هنوز و همیشه هم سپاسگزارشان هستم. متاسفانه جا نبود تا از همهی دوستانی که باید یاد کنم و... الآن بهترین فرصت است.
سپاسگزار عاطفه خادمالرضا هستم که سال هشتاد اولین جرقهی این داستان را زد. با دوستان دیگرمان ایستاده بودیم و گپ میزدیم که سوالی پرسید (بهتر است نگویم چه سوالی تا چیزی را هم از داستان لو ندهم) و بعد پیشنهاد کرد هر کدام بنشینیم و دربارهاش چیزی بنویسم. نوشتهی من شد همین داستان.
و سپاسگزار نگین احتسابیان، که کتاب را مدتها پیش از چاپ خواند و کل کتاب را هم تصویرگری کرد. البته این نسخهی چاپشده تصویرهای نقطهالف را ندارد، و راستاش باید اعتراف کنم از این بابت حسرت میخورم.
و سپاسگزار مهرداد عمرانی که سال 82 نسخهی اولیهی داستان را خواند و اولین نقد مکتوب و بیرحمانه را روی آن نوشت و بینهایت کمک کرد.
همینطور باید جداً سپاسگزار دو ناشری باشم که سال 82 نسخهی اولیهی این داستان را رد کردند و عملاً نجاتام دادند... و سپاسگزار آن ناشری که دو سال پیش همین نسخه را (تقریباًهمین را) گرفت و پوشالشدهاش را تحویلام داد. انصافاً اگر این کار را نکرده بود ممکن بود حوصلهام سر برود و بیخیال بشوم. آن نسخهی پوشالشده یکی از بهترین فحشهایی بود که به عمرم گرفته بودم و یکی از بهترین دلیلها برای اینکه بروم دنبال یک ناشر دیگر.
*
خب... من سپاسگزاری را دوست دارم. حس خوبی بهم میدهد. سرحالام میآورد و نگرانیهایم را برطرف میکنم. یکی از بزرگترین نگرانیهایم این است که دوستانام فکر کنند حواسم نیست به اینکه چقدر خوباند و چقدر حضورشان خوب است. سپاسگزاری حالام را خوب میکند و هیچ ملاحظهای باعث نمیشود از این حال خوب بتوانم بگذرم.
28/8/1388
*وقتی این یادداشت را مینوشتم بیخود و بیجهت دچار این توهم شده بودم که موقع انتشارش دستکم "یکگونه" هم که شده دسترسی به اینترنت دارم، اما... سیلی سنگین واقعیت!!! مثل اینکه طرفهای ما اینترنت را دانهدانه و با فرقون جابهجا میکنند و تا دوباره همهش را جمع کنند بیاورند بگذارند سر جاش احتمالاً ده روزی زمان ببرد. یادم افتاد به یک خدمات کامپیوتری که چند سال پیش نزدیک خانهی همان چند سال پیشمان بود. مرد مسنی مغازه را راه انداخته بود و یادم هست یکبار که رفتم سیدی خام بخرم، برای تبلیغ گفت کیفیتش آینهست. آنروزها هنوز مد نشده بود بگویند کیفیت "Nine". ختم غرغر اینکه دوست داشتم زندهیاد خیام تشریف داشتند تحقیق میکردیم «بیباده کشید بار تن» سختتر است یا بی اینترنت.
پ.پ.ن.: چهار پنجروزی میشود که دوباره سرویس اینترنتام راه افتاده و این یادداشت را هم خیلی وقت است آماده کردهام... اما همان روز اول، وقتی در پی اتفاقی که مدتی پیش افتاده بود گشتی زدم و نتیجه را دیدم و خواندم، حسابی آچمز شدم. به خاطر همین خبر/گزارش (یا هرچیزی غیر از مصاحبه!) هم بود که تا الآن دست و دلام نرفته به منتشر کردن این یادداشت. احساس میکردم حتماً باید توضیحی راجع به آن مطلب بدهم، از طرفی دلام نمیخواست (و نمیخواهد) بیشتر از آنچه لازم است روی موضوعی وقت بگذارم... هرچند باید اعتراف کنم سخت است توضیح اینکه وقتی از لازم حرف میزنم دقیقاً از چه حرف میزنم!
بههرحال فقط میخواهم بگویم اگر روزیروزگاری گذارتان به صفحهای افتاد و آنجا خواندید داستانی نوشتهام و در آن واگویههای دوران کودکی کسی آمده است، لطفاً یادتان بیاید الآن میگویم آن روز که من حرفهای دیگری زدم و نتیجهاش شد حرفهایی دیگر حتی فکرش را هم نمیکردم گفتگویی که مشغولاش هستیم اسماش مصاحبه بهمعنای خبریاش باشد.
دیگر اینکه، سرم برود نمیتوانم بگویم کدام نویسنده را خیلی بیشتر دوست دارم یا ازیندست حرفها... گردنام هم برود جرٱت نمیکنم بگویم نویسندهای که هنوز نیمی از آثارش را هم نخواندهام نویسندهی مورد علاقهام است، هرچند واقعاً مورد علاقهام باشد، مگر اینکه روی این نخواندهماندن بعضی آثارش تاکید کنم... راستاش تنبلی بلاهای بدی سر آدم میآورد، یکی از بلاهایی هم که سر من آورده این است که هنوز بختاش نصیبام نشده تمام آثار چاپشده از زندهیاد بهرام صادقی را بخوانم؛ هرچند همان دو سه داستان کوتاهی که شده بخوانم و «ملکوت» بینظیر کفایت میکنند برای اینکه بفهمم تا دیر نشده باید این بختِ بدِ نخواندن تمام آثار بهرام صادقی را از خودم دور کنم. اصولاً باید بختِ بدِ نخواندن و ندیدن و نشنیدن را دور کرد؛ مگر آدم کلاً چقدر و برای چه زندگی میکند؟