صبح بود. هنوز کاری بود که به خاطرش بیدار شویم، بخواهیم به آن برسیم. بهار بود و بیدار شدم.
رنگ پردهی اتاق من ادامهی رنگ دیوارهای اتاقی بود که 5 سال پیش داشتم. رنگی که نام بردناش، نوشتناش، تن کردناش، دوست داشتناش و دیدناش، ظهور و حضورش هنوز مثل همه رنگهای دیگر بود، ممنوع نبود.
پردهی اتاق من بر پنجرهای بود بسته بر حیاط کوچکی خاکگرفته. بهار بود، آغازش، اما هوا سرد بود. ما شوکه بودیم از زمستانی که اینطور پا دراز کرده توی بهار؛ سازمان هواشناسی، با خونسردی خاص هواشناسانهاش، رسماً آن را تایید میکرد و همه دربارهاش حرف میزدند، تلویزیون اعلاماش میکرد. حرف زدن دربارهی تغییر فصل کاملاً معمولی بود.
صبح بود، چشم باز کردم، برخاستم و رفتم کنار پنجره... برف میآمد...
چه بهار مستعجلی داشتیم. نمیدانستیم بخندیم یا تعجب کنیم از برفی که تهران را در صبحی بهاری گرفته... اما آدم، حساس باشد یا نباشد، از تماشای جوانمرگی بهاری کوتاه نه خندهاش میگیرد و نه تعجب میکند. بهار باید آرام بگذرد و به بار بنشیند، اما بهاری که میمیرد اشکِ هر انسانی را در میآورد.
*
قدیمترها دوست داشتم زیاد بروم کوه. زمستانها کوه نمیرفتم چون یکبار نزدیک بود یک دوست را بکشد، صخرهای یخزده که تکهایش کند و فرو غلتید انگار به قصد پیشانی دوستمان و او دستاش را گرفت جلوی سنگ و خودش از صخره کنده شد... من آن پایین ایستاده بودم، تناش که کوبیده شد به زمین فقط وقت کردم دستهام را زیر سرش بگیرم... برش گرداندیم پایین و یادم نمیرود چطور تا نیمههای شب همه از نگرانی به خود میپیچیدیم که سالم برگردد خانه از بیمارستان. بعد از آن برای همیشه چشمام ترسید از کوهگردی در زمستان. طاقتِ بسبسیار زیادی میخواهد تماشای ایندست اتفاقات و باز توانستن و در معرض مواجهه با مشابهاش، خواه برای غریبهای یا آشنایی، قرار گرفتن...
بههرحال از آن بهبعد کوه رفتن من از اواخر زمستان شروع میشد تا اواسط پاییز. روزهای آخر اسفند صبحهای خلوت را برای کوه رفتن کنار میگذاشتم. از جادههای پاساختهی دربند بالا میرفتم و آبشاری را که رد میکردم میرسیدم به انبوه درختها. تفریحام، لذتام، کنجکاویام این بود که دست بگذارم روی تنهی درختهای بیبرگ و پوستام نگرانْ دنبال گرمای تن درخت بگردد. گرمای تن درخت یعنی بهار ِ در راه. آن گرما که خجولانه از زیر پوستِ به ظاهر مردهی درخت مینشست کف دستام سرخوشام میکرد.
یک روز نوروزی تنها رفته بودم آن بالا. رسیدم به اطراقگاه آشنا و مورد علاقهام. آبشار زنجیر صخره پاره کرده و از دل آنجا که قبلاً سنگ بود آب فوران میکرد. صدای آبشار هول و ذوق میانداخت به دل آدم. نشستم کنار سنگی خشک و آتش روشن کردم. تکیه دادم به سنگ و مسحور غلیان فصل شدم. سرخوش بهار بودم که صدای انفجاری از جا پراندم. فندکام را جا گذاشته بودم نزدیک آتش و مخزناش ترکیده بود. آن سه بندِ انگشت قدْ فندک عجیب صدای مهیبی پیدا کرده بود بین آن دیوارهها. دیگر نتوانستم بنشینم. کولهام را جمع کردم و برگشتم به شهری که صبح نوروزی داشت کش و قوس میداد تناش را.
*
بهار تن ظریفی دارد. با آن همه شور و شوق و صدا که سر میرسد آدم فکر میکند غولی پوستکلفت باید باشد برای خودش، اما تن ظریفی دارد. هر کجای دنیا هم باشد فرقی نمیکند. بهار تهران هم به اندازهی هر بهار دیگری ظریف است.
بهار را جوانهها و شکوفهها و برگهای تازه و نسیمهای آرام میزایند. حالا اگر صبحی بهاری تهران را برف بزند، فردا روزنامهها و اخبار پر میشوند از خبر شکوفهریزان باغچهها و بوستانها و باغهای اطراف. همهی مردم دربارهی هوا حرف میزنند. آنقدر حرف زدن راجع به هوا آزاد و معمول است که خیلیها سر صحبت را با گفتن از هوا باز میکنند...
با تمام این حرفها، بهار را که سرما میزند دل آدم میسوزد، یعنی آتش میگیرد.
*
کوه که میرفتم همیشه هم لازم نبود با دست بهار را حدس بزنم؛ گاهی بهار را نمیشود ندید.
برنامهی کوه رفتنام زمانی قطع شد، اما تماشای آمدن بهار هیچوقت از سرم نیفتاد. بهار را در خیابان جستجو میکردم. توی خیابان میشود دست کشید به تن کاجها و چنارها، شکوفههای کوچک را روی شاخهها دید و حتی صدای بهار را شنید. صدای بهار ِ بازار تجریش، صدای بهار خیابان ولیعصر و صدای بهار خیابان کریمخان با هم فرق میکنند، اما همه صدای بهارند. صدایِ بهار شیراز و صدای بهار اصفهان و صدای بهار تهران کیفیت خودشان را دارند و صدای بهار تبریز و بهار مشهد و بهار خرم آباد و بهار گیلان و بهار آبادان و بهار خرمشهر هم، هرچند هنوز بهارش غم داشته باشد توی صداش. صدها صدای بهار هست که چهخوب میشود یکییکی نام برد و با اینحال صدای همهی بهارها یکیست، صدای بهار ایران است و صدای بهار زمین. خوش به حال خوشبختهایی که صداهای فراوانِ بهار را شنیدهاند.
من شیفتهی صدای بهارم. هر سال صدای بهار را دنبال میکنم. گاهی گزارش خودم را از آمدن بهار نوشتهام و گاهی فقط در ذهن ثبتاش کردهام. امسال عجیبترین بهار را داشتیم نسبت به تمام بهارهایی که دیده بودم. زمستان تمام نشده بود که بهار شروع کرد به آمدن، سر رسید اما ناگهان زمستان بازتاخت و با آن برفِ ناخوانده که فرو ریخت ناپدیدش کرد. حالا در آغاز تابستان همان بهاریم...
تابستان در اصل باید از جمع تاب و سِتان درست شده باشد، نه مثل ِ زمستان فقط از زَم و ِستان... تازهنوجوانی بودم که خوشام آمد از اینطور فکر کردن به واژهها.
البته که واژهها گاهی موجودات بیچارهای هستند. هر کس هر طور دلاش بخواهد میتواند ازشان استفاده کند و به بازی بگیرد و بیاوردشان. واژهها تاریخ سیاهی دارند به تلخی و پر دردی تاریخ بردگی، هرچند تاریخ پرافتخاری هم دارند همچون تاریخ بردگانی که به آزادی رسیدند.
بهار هم واژه است و هم اتفاق. بهار امسال بهاری بود متفاوت.
*
گفتم که تا اواسط پاییز هم کوه میرفتم. آنروزهای پاییزی هم دست به تن درختها میکشیدم؛ برگها زرد و ریخته و درختها سرد. گرمای تن درخت خیلی مشهود نیست، باید صبور بود در پیدا کردن و لمس کردناش، اما سرمایش خیلی به چشم میآید.
اوایلْ سرمای درختها در پاییز و زمستان حسابی ذهن خیالبافام را نگران میکرد. یک شبِ زمستانی ِ بیست و یک سالگیام فکری شدم مبادا هیچوقت صبح نیاید و هیچوقت باز بهار نشود. اما کمکم و توی همان کوه رفتنها بود که فهمیدم اینطور هم نیست.
آن بالا خودت را میبینی که توی شب ایستادهای، اما چند تپه آنطرفتر یا قلهای بالاتر هنوز روز است. صبح توی تاریکی بیدار میشوی و میبینی هزار متر آنسوتر روز در راه است. بهار هم همینطور... درختها سرد میشوند و به ظاهر میمیرند، بعد برف همهجا را میگیرد و اما باز یک روز همانجا میبینی بهار برگشته.
صد البته باید برای همهی اینها بسیار دقیق و صبور بود. اگر روزی خواستید بفهمید درختی دارد زنده میشود یا نه، باید کنارش آرام بایستید، آرام نفس بکشید، کف دستتان را بگذارید روی تنهاش و منتظر شوید. فکر نکنید حتماً باید مثل اجاقی دستتان را گرم کند؛ نه! گرمایش آنقدر ظریف است که در نخستین وهله باورتان نمیشود حتی گرمایی در کار باشد. اما کمکم میفهمید نمیشود ندید و نفهمید آمدنِ بهار را.
هیچوقت چلهی زمستان دستتان را نگذارید روی درختها که ثابت کنید مردهاند؛ اینکه گفتن ندارد. هر کسی میتواند با یک نگاه بفهمد زمستان را. سرمای زمستان از ضخیمترین پوستینها هم میگذرد. برخلاف سرمای غوغاگر، گرمای بهار خیلی ظریف و بیهیاهوست.
گرمای بهار را میتوانید روی پوست درخت به نرمی و صبر کشف کنید، بعد کنار همان درخت بایستید، نگاه کنید ببینید خاکاش خشک نباشد و اگر بود کمی آب بریزید پاش. اگر ریشهاش را سیلاب پاییزی و زمستانی از خاک بیرون کشیده بود با کمی خاکِ نرم ریشه را بپوشانید. خوب نگاهاش کنید و جاش را به خاطر بسپارید، بعد بهار که آمد میتوانید برگردید و ببینید که اشتباهی در کار نبوده. درختها تا وقتی از ریشه در نیامدهاند، تا وقتی تبر به تنشان نخورده، تا وقتی نمردهاند، هر بهار جوانه میزنند. گاهی توی باغها و کوهها حتی درختهای شکستهای را میبینید که از گوشهی تن مردهشان شاخه و جوانهای کوچک بیرون زده. درختها موجودات غریبیاند، بینهایت ساکتاند، بینهایت بیآزارند، بیشترین آزارها را میبینند، بارها تا دم مرگ پیش میروند، اما همیشه اولین منادیان بهارند.
حواستان به درختها باشد. هیچوقت تبدیلشان نکنید به دفترچهی خاطرات، روی تنشان یادگاری ننویسید، یادگاردانْ نکنیدشان. آنها نستوهترین نشانههای بهارند. هیچ زمستان و هیچ تابسِتان و هیچ پاییزی را بدون امید بهار نگذرانید.
11/4/1388